با عجله کیفش را برداشت که برود مدرسه.
گفتم : «مادر جان، صبحانه نخوردی»
گفت : «مدرسه ام دیر می شود»
ظهر که برگشت خانه سریع وضو گرفت و آماده شد. گفتم :«ناهار آماده است» گفت : «از نماز عقب می مونم»
ناهار نخورده رفت مسجد. روزه بود. نمی خواست کسی بفهمد.